پله پله تا ملاقات کدخدا
سلام و درود به همه ی شما ،ان شاالله بعد از خلاص شدن از شر امتحانات بیشتر خواهم بود اما در گشت و گذار در رایانه ی خودم برخوردم به یک مثنوی بی نوایی که چند وقت پیش در حال و هوای به شدت سیاست زده ی این روزهای کشورم گفته بودم اگر چه هیچ کس در همین حال و هوا حاضر به انتشار این مثنوی نیست اما خودم کاملا حاضرم .
بنام خالق کتاب و دفتر
خدای کاغذ و خدای جوهر
همون خدای صادق و با صفا
خدای ما ،خدای مستضعفا
خدای ما خدای آب و رنگه
خدای خال اهو و پلنگه
خدای تیر و ترکش و تفنگه
خدای صلحه و خدای جنگه
خدای خنجر و خدای لاله
تمومه خلقتش رو اعتداله
بشر تو کار خلقتش میمونه
کلید هر چی قفل دست اونه
تو خلقتش هزار تا حکمت داره
راه سعادت و شقاوت داره
تا ببینه کیا لیاقت دارن
برای بهشت کیا سعادت دارن
ادمو از بهشت فرستاد زمین
ادم از اسمونا افتاد زمین
تا که خودش مسیرو پیدا کنه
بهشت بی نظیرو پیدا کنه
کارای زورکی به ادم نداد
بهشت مفتکی به ادم نداد
برا هدایت بشر فرستاد
سفیراشو توی خطر فرستاد
روی زمین بین فساد و تزویر
بین خرافاتی که مثل زنجیر
روی دل بشر نشسته بودن
دست بشر رو سفت بسته بودن
رنج کشیدن وسط این مسیر
صد و بیست و چاهار هزار تا سفیر
تا که بگن ادما ادم بشین
فقط جلوی خداتون خم بشین
بساط این زمینیا کشکیه
شاه و رئیس و کدخدا کشکیه
فقط باید خدا رو در نظر داشت
از ادمای بی وفا حذر داشت
اسیردست هر ننه قمر کرد
خدا خودش هر کیو دربه در کرد
ولی چی شد پیمبراشو کشتن
صاحب درس و منبراشو کشتن
بدست شوم مافیای قدرت
بدست عده غرور و ثروت
یکسره با سختیا در گیر شدن
بعضیا تو اتیش سرازیر شدن
بعضا رو که ذره ذره کردن
لای درخت گذاشته اره کردن
اگر که فکر کنی یه جا نشستی
گذشته دوره های بت پرستی
هستی از ادما حسابی غافل
باید بگم زهی خیال باطل
لات و عزی رفته رسیده جاشون
استچو لیبریتی(1) شده خداشون
تو قلب ادم عشق دو تا نشد
شتر سواری دولا دولا نشد
عاشق سرزمین فرصت شدیم
بنده ی مخلص صناعت شدیم
یکسره هر کجای دنیا رفتیم
سراغ کد خدای دنیا رفتیم
اگر که سوراخ دعا گم شده
خدا میون بنده ها گم شده
بگید به اون آقا که تا نشسته
خدای دنیا او بالا نشسته
_1) استچو لیبرتی همان مجسمه ی ازادی به زبان اصلی است.(در حقیقت همان یارو با یه مشعل تو دستش و چنتا شاخ رو کله اش)