سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلقات

شهر آهنی

غزلی به مادرم که همه چیز من است

می برد بوی دود را بهتر، تندی عطر های سویئسی

قایمش میکنم نبیند این، فندک و بسته پاکت ای سی

چرخش روزگار آوردست دل ما را به شهری از آهن

چه گذشتست بر دلت مادر ،همه روز دوک میریسی

مادرم ایستاد پای پدر؛ آنقدر ایستاد تا که گرفت

سهم خود را که اکتفا شده بود به همین جفت پای واریسی

دلش آتش فشان فعالی است فورانش فقط دو قطره ی اشک

درد های مذاب را میکرد با نگاه خودش دگردیسی

مثل بوی حنای لار دلم لای زلف تو گم شده مادر

بوی ما را نمیدهد اصلا ادکلن های اصل پاریسی

 

 


باران دیوانه ی بهار

 

جالب بود

این ابر سپید موی بر شانه ی شهر 

یک ریز شبیه پیر پرچانه ی شهر 

می خندد و میگرید و می خنداند

باران بهاری شده دیوانه ی شهر 

 

دلم شکست

عطرت به تن باغچه شببو می ریخت

بر زخم زمانه نوشدارو می ریخت 

من خسته پلنگ از شکار آمده ام 

از چشم تو باز بچه آهو می ریخت 


پله پله تا ملاقات کدخدا

 

 

سلام و درود به همه ی شما ،ان شاالله بعد از خلاص شدن از شر امتحانات بیشتر خواهم بود اما در گشت و گذار در رایانه ی خودم برخوردم به یک مثنوی بی نوایی که چند وقت پیش در حال و هوای به شدت سیاست زده ی این روزهای کشورم گفته بودم اگر چه هیچ کس در همین حال و هوا حاضر به انتشار این مثنوی نیست اما خودم کاملا حاضرم .

 

بنام خالق کتاب و دفتر

خدای کاغذ و خدای جوهر

همون خدای صادق و با صفا

خدای ما ،خدای مستضعفا

خدای ما خدای آب و رنگه

خدای خال اهو و  پلنگه

خدای تیر و ترکش و تفنگه

خدای صلحه و خدای جنگه

خدای خنجر و   خدای لاله

تمومه خلقتش رو اعتداله

 بشر تو کار خلقتش میمونه

کلید هر چی قفل دست اونه

تو خلقتش هزار تا حکمت داره

راه سعادت و شقاوت داره

تا ببینه کیا لیاقت دارن

برای بهشت کیا سعادت دارن

ادمو از بهشت فرستاد زمین

ادم از اسمونا افتاد زمین

تا که خودش مسیرو پیدا کنه

بهشت بی نظیرو پیدا کنه

کارای زورکی به ادم نداد

بهشت مفتکی به ادم نداد

برا هدایت بشر فرستاد

سفیراشو توی خطر فرستاد

روی زمین بین فساد و تزویر

بین خرافاتی که مثل زنجیر

روی دل بشر  نشسته بودن

دست بشر رو سفت بسته بودن

رنج کشیدن وسط  این مسیر

صد و بیست و چاهار هزار تا سفیر

تا که بگن ادما ادم بشین

فقط جلوی خداتون خم بشین

بساط این زمینیا کشکیه

شاه و رئیس و کدخدا کشکیه

فقط باید خدا رو در نظر داشت

از ادمای بی وفا حذر داشت

 اسیردست هر ننه قمر کرد

خدا خودش هر کیو دربه در کرد

ولی چی شد پیمبراشو کشتن

صاحب درس و منبراشو کشتن

بدست شوم مافیای قدرت

بدست عده غرور و ثروت

 یکسره با سختیا در گیر شدن

بعضیا تو اتیش سرازیر شدن

بعضا رو که ذره ذره کردن

لای درخت گذاشته اره کردن

اگر که فکر کنی یه جا نشستی

گذشته دوره های بت پرستی

هستی از ادما حسابی غافل

باید بگم زهی خیال باطل

لات و عزی رفته رسیده جاشون

 استچو لیبریتی(1) شده خداشون

تو قلب ادم عشق دو تا نشد

شتر سواری دولا دولا نشد

عاشق سرزمین فرصت شدیم

بنده ی مخلص  صناعت شدیم

یکسره هر کجای دنیا رفتیم

سراغ کد خدای دنیا رفتیم

اگر که سوراخ دعا گم شده

خدا میون بنده ها  گم شده

بگید به اون آقا که تا نشسته 

خدای دنیا او بالا نشسته

 

_1) استچو لیبرتی همان مجسمه ی ازادی به زبان اصلی است.(در حقیقت همان یارو با یه مشعل تو دستش و چنتا شاخ رو کله اش)

 

 


چشم دریا شور و من دلشوره دارم روزها

 

 

غزلی قدیمی که خودم دوستش دارم خیلی .مثل همه ی غزل هایی که دارم تقدیمش کردم به همسرم عزیزم 

سوژه ی نقاشی من صخره ای افسرده است

باز بدجوری به جمع موج ها برخورده است

چشم دریا شور و من دلشوره دارم روزها

وان یکاد گردنت را موج با خود برده است  

گوش ماهی خبردادند موج زلفهات

کشتی صد ناخدای خسته را آزرده است

باز کابوس نبودن های تو آغاز شد

شهر روی دست دریا خواب دیده مرده است

دوری آری عشق را شاید دو چندان میکند

دوری اما کاسه ی صبر مرا سر برده است

 


سقوط آزاد

 

 

 

 

عاشق شده ام که داد و بیداد کنم 

دل را بزنم خراب و آباد کنم 

بر بام دو ابروی بلندت بودم 

بر دامن تو سقوط آزاد کنم 

 

 


 

خیس است همه کتابهایمدیگر

آبی شده انتخاب هایمدیگر

من عاشقدختری پر ازبارانم

ابری استتمامخوابهایمدیگر

 

 

 

می خندی و عالمی دگرگون در من

یک دشت پر از لاله ی مجنون در من 

دیوانه ی معمولی تو نیست دلم 

زنجیر شده هزار مجنون در من